نگارش هشتم-

درس 2 نگارش هشتم

Abolfazl

نگارش هشتم. درس 2 نگارش هشتم

سلام بچه ها. هر کسی ص 36 نگارش رو نوشته برام بفرستش تاج میدم فقط زود خوب باشه

جواب ها

SMZ zahedi

نگارش هشتم

بفرما ...

Zahra ‌‌‌ ‌

نگارش هشتم

 روزی روزگاری در شهری یک مرد خسیسی بود که خساستش آوازه ی شهر بود. او به دلیل کهولت سن، یکی از چشم هایش کم بینا شده بود. او به دلیل خساست، تقریبا هیچ وقت پیش پزشک نمی رفت. او چند بار سعی کرد خود را مداوا کند اما چون نابلد بود، چشمش بدتر شد. او که می دانست رفتن پیش چشم پزشک برایش هزینه ی زیادی دارد، ترجیح داد پیش دامپزشک برود و این گونه از هزینه ها بکاهد. در بیمارستان، منشی گفت: آقا، حیوانتان کجاست؟ آن مرد خودش را به نفهمی زد. تا این که منشی به دامپزشک زنگ زد و گفت که فلان آقا آمده اند. از قضا دامپزشک خصومت دیرینه ای با آن مرد داشته است. او هم بی سروصدا گفت: بفرستش تو. پیرمرد وارد شد ولی دامپزشک را نشناخت. دامپزشک هم بی سر و صدا دستگاهی که مخصوص تمیز کردن چشم حیوانات بود را، در چشم او کشید و چشم پیرمرد قصه ی ما کور شد. پیرمرد پیش قاضی رفت و ماجرا را گفت. قاضی هم فکری کرد و گفت: پیرمرد ابله، اگر تو نادان نبودی، هیچ وفت به دامپزشک مراجعه نمی کردی. دامپزشک هم که دید ماجرا به نفع او تمام شده، با لبخندی شیطانی، دادگاه را ترک کرد.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت